قبل از پرواز
زهرا گونزالس، بانوی آمریکایی، زندگی خود را اینگونه روایت می کند:
- مسلمانان بیحجاب!
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در سال 1979، مادرم در یکی از دفاتر اسلامی در آمریکا با یک خانم ایرانی آشنا شد و در طول یک سال، تحقیقات مفصلی کرد و جاهای مختلفی رفت؛ نهایتاً تصمیم گرفت دینش را عوض کند و مسلمان شود. کم کم برای ما هم از توحید گفت، به طور غیرمستقیم اشاراتی می کرد و از مهربانی های خداوند و بزرگی او می گفت و ما را به تفکر و تأمل وامیداشت، ولی هیچ وقت مستقیماً از اسلام و اینکه این دین را انتخاب کنیم صحبتی نمیکرد.
- اسلام یعنی تسلیم!
روزی مادرم ما را دور خودش جمع کرد و گفت این حرفهایی که من درباره خدا و اخلاق و این مسائل گفتم، در مذهب کاتولیک نیست، از دین اسلام است و اسلام یعنی تسلیم. تسلیم در برابر خدا، و نه در برابر نفسمان! بعد هم گفت: من مسلمان شدم و به دین اسلام درآمدم، میخواهم باحجاب شوم؛ ولی شما را مجبور نمیکنم که مسلمان شوید؛ شما آزادید. ابتدا تعجب کردیم، ولی وقتی مادرم ما را تنها گذاشت، به حرفهایش فکر کردیم؛ بعد از صحبت با یکدیگر به این نتیجه رسیدیم که ما هم مسلمان شویم.
- اولین تجربه حجاب
آن زمان ایران برای ما الگو بود و ما طرز لباس پوشیدن را از ایرانی ها یاد می گرفتیم ولی در بازار، لباس باحجاب مناسب نبود و ما خودمان باید لباسهایمان را میدوختیم. با اینکه خیلی هم خوب در نمی آمد؛ ولی همین که پوشیده بود برای ما کافی بود. گاهی هم از ایران برای ما روسری یا لباس می آوردند.
اولین بار که روسری پوشیدم و به مدرسه رفتم خوشحال بودم. روز اول شروع کلاسها بود؛ فکر میکردم دوستانم با دیدن من خوشحال خواهند شد. وقتی سوار سرویس شدم همه با دیدن من ساکت شدند و خیره خیره به من نگاه می کردند. سکوت عجیبی حاکم شده بود. خیلی ترسیدم. از برخورد آنها مات بودم. راننده فریاد زد: یا بیا بنشین، یا برو! در اتوبوس هنوز باز بود؛ یک لحظه به ذهنم رسید که فرار کنم و بروم، ولی بعد با خودم گفتم فردا و پس فردا و روزهای آینده چه؟ بالاخره که باید با این پوشش به مدرسه بروم. حس کردم پاهایم سنگین شده است. از خدا کمک خواستم بتوانم به صندلی آخری که خالی بود برسم و بنشینم. ناگهان پسری گفت نگاهش کنید، پارچه به سرش بسته و به مدرسه آمده؛ و همه شروع کردند به خندیدن!
- اذیتهای مدام را تاب آوردم
من در ابتدا خیلی خوشحال بودم ولی وقتی برخورد دوستانم را می دیدم ناراحت میشدم. با این حال حاضر نبودم حجابم را ترک کنم؛ و با تمام وجودم میدانستم که این راه درست است و تحمل میکردم. البته خیلی ترسناک و ناراحت کننده بود. هر روز به سمت ما آشغال یا چیزهای ترسناک مثل مارمولک پرت میکردند و روی ما آب دهان میانداختند. کارهایی میکردند که کم بیاوریم یا ناراحت بشویم و خجالت بکشیم. در راهروی مدرسه که راه می رفتم فحش و بد و بیراه می شنیدم. من هم همیشه سرم را بلند میکردم، لبخند می زدم و نشان میدادم اصلاً کم نیاوردهام و ناراحت نیستم. این را مادرم به ما یاد داده بود؛ گفته بود در برابر باطل سر خم نکنیم و تسلیم سختی ها نشویم.
هر روز رفتن من به مدرسه همانطور بود! یادم هست وقتی مادرم به مدیر مدرسه شکایت میکرد که بچه های مرا خیلی اذیت میکنند،خیلی راحت میگفت: اگر خیلی اذیت میشوند میتوانند دیگر به این مدرسه نیایند!
با مادرم صحبت کردم و از او راهنمایی خواستم. او گفت خدا خودش ما را هدایت کرده، و راه درست را به ما نشان خواهد داد.
- کتابهای پاسخگوی سوالاتم
یک روز نشستم و با خدا درد دل کردم و گفتم: خدایا کمکم کن! من می¬دانم حجاب درست است؛ اما فلسفه آن چیست؟! من چطور و چه حجابی باید داشته باشم؟! واقعاً کسی نبود که جواب من را بدهد، کتابی هم در این زمینه نبود. یک روز که به خانه آمدم، مادرم گفت یک بسته پستی از ایران آمده است. وقتی بسته را باز کردیم دیدیم چند کتاب به زبان انگلیسی است که سازمان تبلیغات برایمان فرستاده بود. کتاب «فلسفه حجاب» شهید مطهری، چند کتاب از شهید بهشتی و کتاب «فاطمه، فاطمه است» دکتر شریعتی. من فقط دوازده سال داشتم و این مباحث برایم سنگین بود، ولی خیلی علاقهمند به مطالعه آنها بودم؛ حتی دوست داشتم مدرسه نروم و بنشینم و آنها را بخوانم! مثل تشنه ای که وقتی به آب میرسد و آن را رها نمیکند.
- مادرم، کتاب شهید مطهری و گرایش فطری به توحید
همه از من می پرسند چطور شد در قلب یک کشور کفر با حجاب شدم و آن را کنار نگذاشتم. من می گویم چون مادرم خیلی ریشهای و عمیق مسئله حجاب را برای ما بازکرد و فلسفه آن را به ما فهماند. همچنین کتاب تعلیم و تربیت شهید مطهری -که آن را به همه توصیه میکنم- کمکم کرد. مادرم همیشه میگفت قبل از پریدن نگاه کنید! یعنی قبل از انجام هر کاری فکر کنید. او ابتدا علت انجام هر امری را برای ما توضیح می داد، بعد ما در مورد انجام دادن یا ندادن آن فکر می کردیم و تصمیم می گرفتیم. حتی در کودکی به ما یاد داده بود که فکر کنیم. یادم هست کوچک بودم آتشی روشن کردیم، من کنجکاو بودم ببینم چیست، مادرم دستم را کنار گرمای آتش برد تا از نزدیک آنرا لمس کنم و خطر آن را بفهمم. میگفت اگر این کار را نمیکردم و از دسترس تو دورش میکردم هر وقت من نبودم سراغش میرفتی. ولی اگر بفهمی خطر دارد، اگر من هم نباشم، به سراغ آن نخواهی رفت.
زمانی از مادرم پرسیدم: آن موقع که اسلام را به ما معرفی کردید نگران نبودید که ما مسلمان نشویم؟! گفت: نه! من مطمئن بودم که اسلام را انتخاب میکنید، چون من زمینه سازی لازم را کرده بودم. بعدها که مطالعات بیشتری کردم متوجه شدم در فطرت همه انسانها گرایش به توحید و اینکه یکی را بپرستیم وجود دارد، ولی محیط و اجتماع، یا این فطرت را خفه نگه می دارد یا باعث رشد آن میشود. مادرم زمینهای ساخت تا فطرت ما رشد کند و به بالندگی برسد. او از روشی ساده و فطری استفاده کرد، و به زیبایی ما را به اسلام جذب کرد.