باید برای انکه شهدا نظر کنند...
گاهی به انچه که بودیم
نظر کنیم...
راهی به جز صدا زدن او نمانده است...
باید که سر به سمت خدا جابه جا کنیم...
برادرم!
افسوس می خورم از اینکه سینه چاک داده ای
و از اینکه آستین ها را بالا زده ای
تا جلب توجه کنی
وقتی می بینمت، یاد نوجوانانِ مردی می افتم
که سینه چاک می دادند و آستین بالا می زدند
برای دفاع از ناموس و برای آبادانی کشورشان
توی پیاده رو راه می رفت...
چادرش را محکم گرفته بود...
باد می وزید..
سرش پایین بود و دلش پر میزد که برسد به مزارشهدا....
توجه اش جلب شد به صداهایی که در نزدیکی اش به گوش می رسید
متوجه شد چندتا پسر کنار پیاده رو میگفتند و می خندید...
یکی میگفت:لا اله الله اله و...
یکی میگفت:....
یه مثلی هست که میگه
"سرم بره،قولم نمیره"
✔ قول منِ بانو به شهدا
↩چادرمه!
"سرم بره،چادرم نمیره.."
یه دختره مانتویی محجبه بودم ، هیچ وقت به چادر به صورت جدی فکر نکرده بودم ، احساس میکردم حجابم رو دارم و البته راحتترم ! میدونستم نگه داشتن چادر خیلی سخته و دردسر داره ! ناگفته نمونه خانواده هم کلا مانتویی هستند ! …
تا اینکه وارد دانشگاه شدم ، از اولین راهیان نور دانشگاه اسفند ۸۹ شروع شد فقط جرقش …
ولی وقتی برگشتم به شهر بازم دیدم چادر خیلی سخته در واقع میشد گذاشت به پای جوگیری !
عیدش نوروز ۹۰ رفتم اردوی جهادی ! تفکراتم کم کم داشت تغییر میکرد …دوستان فوق العاده ای پیدا کرده بودم ! ….. اما بازم من چادری نشدم ! …به خیلی از دلایل ! که همه اون دلالیل شاید بهونه بود ….بخاطر سختیاش ! تیپ زدن هاش ! که دونه دونه خدا جواباش رو گذاش توی کف دستم !
اردوی جهادی بعدی ام تابستونش بود یعنی همین تابستون ۹۰ ! این اردو فوق العاده بود …خیلی اتفاقات عجیبی برای من افتاد …. عالی بود …تفکراتم داشت شکل میگرفت … روز اخرش طرز کفن کردن رو بهمون یاد دادن ….شب بود …باعث شد به بزرگترین حقیقت یعنی مرگ به صورت عمیق فکر کنیم…. و اعمالمون و …… اون شب من تصمیم قطعی گرفتم که بعد از برگشتن به شهر چادری بشم اینبار بر اساس جو و محیط نبودم به چادر رسیده بودم ….اما … اما …باز نتونستم ! گفتم حجابم خوبه ..کامله …