ای کاش شهدا نمی دیدند
توی پیاده رو راه می رفت...
چادرش را محکم گرفته بود...
باد می وزید..
سرش پایین بود و دلش پر میزد که برسد به مزارشهدا....
توجه اش جلب شد به صداهایی که در نزدیکی اش به گوش می رسید
متوجه شد چندتا پسر کنار پیاده رو میگفتند و می خندید...
یکی میگفت:لا اله الله اله و...
یکی میگفت:....
خلاصه طوری که اوبشود با حرفهایشان چادرش را به باد مسخره گرفتند...
یک دفعه حواسش رفت زمانی که سنی نداشت و بچه تر بود...
آن موقع اگه کسی حرفی در مورد چادرش میزد و مسخره میکرد
می ماند در خانه گریه می کرد و از چادرش متنفر بود...
از اینکه مجبور بود به خاطرش حرف بشوند...حرفهایی که اذیتش میکرد...
زود فکرش را آورد به حال...
به اینکه الان مثل زمان های قبل نمی خواست گریه کند...الان از چادرش متنفر نبود بلکه دوستش داشت...چادرش برایش ارزش داشت...
ارزشی که برای نگه داشتنش از شنیدن طعنه ها و حرفها،هراسی نداشت...
به خودش که آمد رسیده بود مزارشهدا....
قدم هایش را آرام برداشت و کنار مزار شهید رفت...
خجالت زده بود از اتفاق افتاده...
ای کاش شهدا نمی دیدند که بعد آن ها ارزش ها چه کمرنگ شده...
سفارشاتشان به باد فراموشی سپرده شده...
حجاب،چادر...همان چیزی که به خاطرش چفیه ها خونی شد...حالا در شهرها غریب بود