از مسخره شدن می ترسم
با تمام وجود دلم می خواهد چادر سر کنم اما می ترسم که بخاطر مسخره کردن دوستانم دوباره از سرم بردارم!
یکی بود یکی نبود قصه ما از این قراره که روزی جوانانی در محوطه ی دانشگاه از کنار سه دختر در حال عبور بودند. دو تا از این دخترها وضعیت پوششی بدی داشتند و نفر سوم با اینکه چادری بود، آرایش غلیظی داشت. آن دو دختر مشغول مسخره کردن چادر سیاه دوستشان بودند. از آنجا که آن چند جوان از مجلس حضرت زهرا (س) بر می گشتند، از دیدن این رفتار ناراحت شدند و یکی از آن ها به سمت آن سه دختر رفت و گفت: می دانید این چیست که دارید مسخره می کنید؟! یکی از آنان گفت: تکه پارچه سیاهی که با زور مجبوریم به سر کنیم تا از شر انتظامات راحت باشیم . جوان گفت: شاید پارچه ای باشد که ده هزار تومان هم بیشتر نمی ارزد اما می دانید همین پارچه با عالم چه کرده است؟ این گفت و گو کمی ادامه یافت و جوان از آنجا که شرایط ادامه ی بحث را مناسب نمی دید، از آنان خواست تا از نمایشگاهی دیدن نمایند. اما فقط یکی از آنها پذیرفت.
طبق قرار، روز بعد در محل نمایشگاهی که با عنوان سبک زندگی شهدا در حال احداث بود، حاضر گردید. دختر آن روز فقط با بهت و حیرت به ماکت ها و نمایشگاه های عکس که در حال نصب شدن بودند نگاه می کرد و گاهی در مورد ماکت ها سوال می نمود و در آخر خداحافظی کرد و رفت. روز بعد هنگامی که مسئولین اجرایی برای انجام ادامه ی کار آمده بودند؛ دیدند دختر از همه زودتر آمده و اصرار دارد تا در انجام کارها کمک کند. دختر با اصرار زیاد در کنار بقیه مشغول کار شد و در پایان روز به پیش مسئول نمایشگاه رفت و از او در مورد غرفه ها سوال نمود. آنروز شاید در حدود سه ساعتی آن دختر سوال و جواب می پرسید. در آخر آن روز فقط یک جمله گفت و رفت: حالا فهمیدم چادر مشکی چیست و صاحب آن کیست! با تمام وجود دلم می خواهد چادر سر کنم اما می ترسم که بخاطر مسخره کردن دوستانم دوباره از سرم بردارم!
طی مدت برقراری نمایشگاه، آن دختر با گروه همراه شد و در اثر صحبت هایی که طی این مدت با او می شد، همه روز آخر او را با چادری دیدند!
بدون اینکه حتی یک نفر از او بخواهد که چادر سر کند و الحمدلله با لطف خدا و شهدا تاکنون چادر از سر بر نداشته است
از طریق پیامکتون توی افسران اومدم به وبلاگتون
مؤید باشید.