یازده سالم بود که یکی از دوستانم به نام زهرا با یک پسر دوست شد، برای همین زیاد ازش خوشم نمی آمد اما به خاطر نسبت فامیلی ای هم که داشتیم به هر حال با او همراه بودم. او روز به روز بدتر می شد تا اینکه هانیه، دوست مشترکمان که از ما بزرگتر بود و خیلی دختر خوب و مومن و مهربانی بود گفت: نمی توانم سقوط هر روزه ی زهرا رو شاهد باشم و هیچ کاری نکنم.
از اون به بعد هانیه خودش رو وقف زهرا کرد کم کم ارتباطش با او صمیمی تر
شد طوری که هر جا می رفت زهرا را با خودش می برد هیچ وقت نفهمیدیم چه شد
که یک روز زهرا به مسجد آمد و در طول مراسم به من گفت می خواهم از محرم
چادر سرم کنم.
من خیلی تعجب کردم، بعدش شنیدم ارتباطش رو با اون پسر هم کامل قطع کرده با این حال باورم نمی شد که او چادری بشه.
ماه محرم که رسید زهرا هم چادر گذاشت ، کم کم تغییر کرد و بعد از مدتی زهرا اصلا اون آدم قبلی نبود.