زمان شاه بود . داشتیم در
خیابون قدم می زدیم . خانم بی حجاب داشت جلومان راه می رفت . فاطمه رفت جلو
و بدون هیچ مقدمه ای ازش پرسید : « ببخشید خانم ، اسم شما چیه ؟ » خانم با
تعجب جواب داد : زهرا،چطور مگه چیه؟» فاطمه خندید و گفت هم اسمیم ».
بعد گفت : «می دونی چرا روی ماشینا، چادر می کشند؟
»خانم که هاج و واج مانده بود گفت:«لابد چون صاحبشون می خوان سرماو گرما و
گرد و غبار و اینجور چیزا به ماشینشون آسیب نزنه ».فاطمه گفت: «آفرین! من و
تو هم بنده های خدا هستیم و خدا بخاطر علاقه اش به ما، پوششی بهمون داده
تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا، حفظ شویم و آسیبی نبینیم . خصوصا هم
نام حضرت فاطمه سلام الله علیها هم هستیم …بعدها که اون خانم رو دیدم
محجبه شده بود .»
روزى
حضرت امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) محتاج به قرض شد، چادر حضرت فاطمه
(علیها السلام) را پیش مرد یهودى که نامش زید بود، رهن گذاشت آن چادر از
پشم بود، قدرى جو قرض گرفت .
یهودى
آن چادر را به خانه برد و در اتاقى گذاشت ، وقتى شب شد زن یهودى به آن
اتاق رفت ، ناگاه نورى را از آن چادر دید که تمام اتاق را روشن کرده بود
وقتى زن آن حالت شگفت را دید فریاد زد:
شوهر خود را خواست آنچه را دیده بود براى شوهرش بازگو کرد. یهودى
شگفت زده شده بود و فراموش کرده بود که چادر حضرت فاطمه (علیهاالسلام) در
آن خانه است، با سرعت داخل اتاق شد، دید که اشعه نورانى چادر آن خورشید
عصمت است که مانند بدر منیر خانه را روشن کرده است . یهودى از مشاهده
این حالت تعجبش بیشتر شد، یهودى همراه با زنش به خانه خویشان خود دویدند و
80 نفر از ایشان حاضر شدند و این را دیدند از برکت شعله چادر فاطمه
(علیهاالسلام ) همگى به نور اسلام مشرف و منور گردیدند.
باید لیلایی باشد
بگوید مهریهام باران
یک ماه.. دو ماه.. سه ماه.. که باران نبارید
مرد برود تمام شهر را جمع کند، ببرد بیرون شهر، نماز باران بخوانند
مهریهی لیلا
مردم شهر را با هم
شهر را با باران
و این همه را با خدا آشتی دهد ...
چادر و
مقنعه ای که قامت کوچک و چهره نجیب دخترکان معصوم را می آراید، تار و پود
حجاب و متانت در بزرگسالی است.نهال عشق به حجاب را از کودکی در دل
فرزندانمان بکاریم، تا در بزرگی ثمر دهد