حجـــ♥ــــاب بـــلــ هی بــــــلند زن است بـــ ه یکتاتـــــــرین معشــــ♥ــــوق عالـــــــــــم،
بـــ ه خـــ♥ــدای مهربانـــــــــــم
پ.ن: حجــــــــاب پــــــرِپـــــــــرواز تـــا خــــــــــدا
حجـــ♥ــــاب بـــلــ هی بــــــلند زن است بـــ ه یکتاتـــــــرین معشــــ♥ــــوق عالـــــــــــم،
بـــ ه خـــ♥ــدای مهربانـــــــــــم
این روز ها که ما به راحتی در جای خود نشسته ایم و سالی یکی دو ماه فریاد می زنیم و می گوییم “کاش می توانستیم که تو را یاری کنیم حسین”، در همین کشور همسایه، همین کشور سوریه، همین سرزمینی که جانسوز ترین روضه ها را در خود دارد، زنان شیعه را به زنجیر کشیده اند و می برند و ما انگار نه انگار….
همان بهتر که فعلا صاحبمان را به یاری نخوانیم….بهتر است نگوییم ای مهدی فاطمه تو بیا، ما خودمان تو را یاری می کنیم….آری آقا جان بیا، ما مردمی که اصلا این تصاویر تأثیری روی ما نمی گذارد، می خواهیم تو را یاری کنیم….بیا….بیا که اگر بیایی ما هم مثل کوفیان و شامیان از تو حمایت می کنیم….
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک
با تمام وجود دلم می خواهد چادر سر کنم اما می ترسم که بخاطر مسخره کردن دوستانم دوباره از سرم بردارم!
یکی بود یکی نبود قصه ما از این قراره که روزی جوانانی در محوطه ی دانشگاه از کنار سه دختر در حال عبور بودند. دو تا از این دخترها وضعیت پوششی بدی داشتند و نفر سوم با اینکه چادری بود، آرایش غلیظی داشت. آن دو دختر مشغول مسخره کردن چادر سیاه دوستشان بودند. از آنجا که آن چند جوان از مجلس حضرت زهرا (س) بر می گشتند، از دیدن این رفتار ناراحت شدند و یکی از آن ها به سمت آن سه دختر رفت و گفت: می دانید این چیست که دارید مسخره می کنید؟! یکی از آنان گفت: تکه پارچه سیاهی که با زور مجبوریم به سر کنیم تا از شر انتظامات راحت باشیم . جوان گفت: شاید پارچه ای باشد که ده هزار تومان هم بیشتر نمی ارزد اما می دانید همین پارچه با عالم چه کرده است؟ این گفت و گو کمی ادامه یافت و جوان از آنجا که شرایط ادامه ی بحث را مناسب نمی دید، از آنان خواست تا از نمایشگاهی دیدن نمایند. اما فقط یکی از آنها پذیرفت.