برای همه دخترانش که به سن تکلیف می رسیدن یه چادر می گرفت، یه چادر گل قرمزی هم برای من گرفته بود و قرار بود اون روز، سر سفره افطار بهم هدیه بده. قبل از افطار بهش گفتم : «امروز توی مدرسه وقتی دوستم فهمید قراره برایم چادر بخری بهم گفت : ما دیشب هیچی برای افطار نداشتیم،خوشا به حال شما که چادر هم دارید »
.هیچی نگفت و بلند شد و رفت …همه نشسته بودیم سر سفره و منتظر اذان بودیم که دیدم کاسه آش رو آورد داد به من و گفت: « ببر برای دوستت». گفتم: «خودمون با چی افطار بکنیم ؟»گفت:«با همونی که دوستت دیشب افطار کرد ».
«شهیده کبری حسن زاده»
این چادر را...واین حجابم را...دوست دارم!
خودم دوست دارم...
نه به اجبار پدر و نه به قانون مدرسه!
من خود این چادر را...
و این سیاهی تمام قد را دوست دارم...
و حاضر نیستم باتمام آرزوهای رنگانگ دنیا...وبا تمام راحتی ها... یا راحت تر بگویم:
...حاضر نیستم با تمام دنیایم عوضش کنم...
حجابم مال من است...حق من است...چه در گرماهای آتش گونه...و چه در سرماهای سوزناک...
.
درست است...گرم است...اما مال من است!به خنکای تابستان هم نمی فروشمش!
دست و پا گیر؟خب باید دست و پا را بگیرد از دست درازی ها و قدم های اشتباه!
دوستش دارم و نمی فروشمش!
آسودگی ام تا حال از باران نگاه عالمیان را خودم انتخاب کردم و دوستش دارم!
من...حنایی چادری ام که حقش...احساسش...دنیایش..و آرامشش را با نگاه های سنگین عوض نمیکنم!
این است دنیای حنایی من:)...دنیایی چادری...
ذوق خارج از خانه بودنم به چادری بودنم است...به این که از حق خودم دفاع کنم...
هر چه باشم و هر کجا باشم من حنایی چادری هستم...دوستش دارم...