
روزی در هوای گرم مدینه، زنی جوان و زیبا درحالیکه طبق معمول روسری خود را به پشت گردن انداخته و دور گردن و بناگوشش پیدا بود، از کوچه عبور میکرد.
مردی از اصحاب رسول خدا (صلیالله علیه و آله) از طرف مقابل میآمد. آن منظره زیبا سخت توجه او را جلب کرد و چنان غرق تماشای آن زیبا شد، که از خودش و اطرافیانش غافل گشت و جلوی خودش را نگاه نمیکرد.